برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 7
نوشته شده توسط : admin

 

پدرش روی صندلی های توی راهرو نشسته بود. با دیدن مهتاب از جا بلند شد. مهتاب لبخندی به چهره خسته پدرش زد و او را در آغوش گرفت:
سلام بابا.
سلام. خوبی بابا؟
من خوبم.
مامان چطوره؟
پدرش نشست روی صندلی و گفت:
بد. بدتر از همیشه.
مهتاب روی صندلی وا رفت.
یعنی چی بابا؟
دکترش گفت باید زودتر عملش کنیم.
خوب این که چیزی جدیدی نیست.
می دونم تا چند هفته دیگه میارمش اونجا عملش کنن. می ترسم بدمش دست اینا.
مهتاب دست روی شانه پدرش گذاشت و گفت:
من می تونم از دوستم کمک بگیرم برامون پرس و جو کنه ببینه کدوم بیمارستان ببریمش.
یکی از همکارای سابقم هم هست می تونم به اونم بگم.
نه بابا نمی خواد. خودم می رم دنبال کاراش. خودم همه جا رو بلدم. بهتون خبر می دم زودتر بیارینش. بی خودی تا الان دست دست کردیم.
پدرش آهی کشد و گفت:
اگه پول داشتم اینقدر طول نمی کشید.
مهتاب دست پدرش را در دست فشرد. چقدر سخت بود. دیدن شرم پدرش. مادرش تا همین چند وقت پیشتر هیچ مشکل نداشت. شاید خیلی قبل تر ها وقتی خسته و عصبی میشد حالت هایی مثل غش کردن به او دست می داد ولی تعدادشان اینقدر کم بود که کسی شک نمی کرد مشکل می تواند مال قلبش باشد.
ولی این اواخر تعداد دفعات از حال رفتن مادرش بیشتر شد تا اینکه دکتر تشخیص آریتمی داد. قلب مادرش کند کار می کرد و حال نیاز به یک محرک خارجی داشت تا قلبش را به کار بیاندازد. یک پیس میکر که قیمتش هم خیلی بالا بود.
مهتاب آهی کشید و به دست هایش خیره شد. با خود گفت بهتر است فکری برای خودش بکند و به فکر کار باشد شاید بتواند از ترنج خواهش کند که از شرکت برادرش برای او هم کاری سفارش بگیرد. حاضر بود برعکس همه درصد بالایش را به انها بدهد و درصد پایئن را خودش بردارد. با یک کم قناعت می توانست با ماهی پنجاه تومن هم زندگی اش را بچرخاند.
تا این دو ترم باقی مانده تمام شود بعد می تواند برای خودش کاری پیدا کند. بالاخره یکی دوتا شرکت تبلیغاتی توی شهرشان پیدا می شد که برایشان کار کند. حتی نه به صورت تمام وقت. به اندازه ای که باری روی شانه پدرش نباشد.
یک لحظه توی ذهنش امد که بهتر نیست پیشنهاد آن مرد را قبول کند و کل خانواده اش را از رنج و سختی نجات دهد. ولی باز هم این فکر را به کناری زد و نخواست بیشتر درباره اش تفکر کند.
رو به پدرش گفت:
بابا شما برین خونه من هستم.
نه دخترم تو خسته ای تازه رسیدی.
بابا همش یه ساعت راهه مگه چقدره. نه خسته نیستم. برین خونه.
بعد حرفش را مزه مزه کرد و بعد بی خیال پول گرفتن شد و حرفی از جیب خالی اش نزد. پدرش که رفت او هم به سمت سی سی یو رفت شاید بتواند مادرش را ببیند. ولی پرستار اجازه ورود به او رانداد.
مهتاب با شانه هایی افتاده برگشت و روی صندلی نشست. سرش رابه دیوار تکیه داد و بعد هم به خواب رفت.
با صدای کسی که تکانش می داد چشم هایش را باز کرد. ماهرخ با نگرانی داشت نگاهش می کرد:
سلام. تو کی اومدی؟ چرا اینجا خوابیدی؟
از سر جریان ان قرار ملاقات کذایی هنوز با ماهرخ سر سنگین بود. به دروغ با او تماس گرفته بود و گفته بود به دیدنش رفته و برود و همراهش ببردش خوابگاه ولی وقتی رفته بود با سهیل و ان مردک رو به رو شده بود.
خواست تکانی بخورد که تمام بدنش درد گرفت. آخی گفت و دست برد و گردنش را لمس کرد. نگاهش را از ماهرخ گرفت و با بی حالی گفت:
دیشب اومدم.
ماهرخ نشست کنارش و گفت:
بابا کو؟
فرستادمش خونه. داغون بود.
من گفتم بمونم خودش نذاشت.
خوب وقتی می بینه بچه ات اذیت میشه گفته بری حتما سهیلم کلی به جونت غر زده نه.
چرا اینجا خوابیدی؟
خواب؟ همش چرت زدم. تا اذان شد.نمازم و که خوندم دیگه کله پا شدم.
بعد نگاهی به خواهرش انداخت و گفت:
شوهرت گیر نداد این وقت صبح اومدی اینجا؟
و با پوزخند از جا بلند شد. ماهرخ غمگین سر را پائین انداخت و سکوت کرد. خودش هم زیاد راضی به این کار نبود. ولی سهیل مجبورش کرده بود. آهی کشید و رفت سمت سی سی یو. مهتاب دست و صورتش را شسته بود و داشت می امد طرف او.
چه جوری رات دادن؟
ماهرخ به دیوار کنار ورودی سی سی یو تکیه داد و گفت:
گفتم میام جای تو.
همون بهونه ای که من آوردم. دخترت کجاست؟
گذاشتم خونه عمه اش.
مهتاب هم دست به سینه کنار ماهرخ ایستاد. دلش می خواست هر چه زودتر مادرش را ببیند. ولی اجازه نداشت. باید سه چهار روزی توی بیمارستان می ماند. دستی به صورتش کشید و با خودش فکر کرد:
خدا کنه مثل اون بار نشه.
یاد دفعه قبل افتاد. مادرش تقریبا مرده بود. با شوک برش گرداندند. این بار هم اوضاع به همین منوال بود ولی نه به آن شدت. ماهرخ پرید وسط تفکراتش:
طرف دیشب زنگ زده بود به سهیل گفته بود مهتاب جوابش تقریبا مثبته.آره؟
مهتاب با بی حالی برگشت سمت ماهرخ و گفت:
اون همش زر زده. من گفتم بعد از اینکه درسم تمام شه تازه بهش فکر میکنم. یعنی از الان تا درسم تمام شه اصلا توی مغز من نیست که بخوام بهش فکرم بکنم. تازه بعد از اون فکر کردن هم احتمال زیاد جوابم منفیه. این و به سهیلم بگو.
بعد با حرص از ماهرخ دور شد و رفت سمت ایستگاه پرستاری.
ببخشید خانم من دانشجو هستم مامان تو سی سی یو خیلی وقته ندیدمش دیشب اومدم. امگانش هست یه لحظه ببینمش؟
و نگاه ملتمسش را به پرستار بخش انداخت. پرستار به مهتاب نگاه کرد و گفت:
من نمی تونم اجازه بدم باید دکترش بیاد.
خانم تو رو خدا خیلی وقته مامانم و ندیدم. قول میدم بیشتر از یک دقیقه نشه.
پرستار نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
دکتر تا یک ساعت دیگه میاد. نمی تونی صبر کنی؟ برا من مسئولیت داره.
مهتاب دیگر حال اصرار کردن نداشت. سرش را پائین انداخت و گفت:
چاره دیگه ای ندارم.
و برگشت که برود سمت ماهرخ که پرستار صدایش زد:
خانم!
مهتاب در حالی که توی دلش خدا خدا می کرد برگشت:
بله.
قول میدی بیشتر از یک دقیقه نشه.
مهتاب خوشحال به سمت پرستار دوید و گفت:
شما وقت بگیر اگه بیشتر شد کله منو بکن.
زن خندید و همراه مهتاب شد تا مادرش را ملاقات کند.
**
خسته بود. این دو روز را اصلا استراحت نکرده بود. تمام مدت وقت توانسته بود ده دقیقه مادرش را ببیند. دستی به صورتش کشید و از اتوبوس پیاده شد. چقدر برای گرفتن پول از پدرش خجالت کشیده بود. به خودش قول داد در اولین فرصت با ترنج درباره کار صحبت کند. الان مادرش مهم تر بود.
ساک به دست رفت سمت خوابگاه. کاش می توانست کلاس عصر را نرود. ولی نمی توانست یکی دو بار این ساعت را غیبت کرده بود و اگر امروز هم نمی رفت می شد سه جلسه و به خط قرمز می رسید. با بدبختی خودش را به اتاق رساند. لباسش را عوض کرد و وسایلش را بردشت و کش امد سمت کلاس.
ترنج مثل همیشه زودتر از او امده بود. کوله اش را انداخت روی صندلی کناری و نشست کنار ترنج و سرش را گذاشت روی میز. ترنج زد به شانه اش و گفت:
هوی دو روز رفتی خونه خوابتو آوردی اینجا؟
مهتاب همانطور که سرش روی میز بود پوزخند زد و گفت:
جات خالی همش خواب بودم این دو روز برا همین بد عادت شدم.
ترنج که صدای خسته مهتاب را شنید این بار آرام تز زد به بازویش و گفت:
مهتاب چی شده؟ خوبی؟
مهتاب بدون اینکه سرش را از روی میز بردارد رویش را به سمت ترنج برگرداند و گفت:
کل دو روز تو بیمارستان بودم.
چشماهای ترنج گرد شد:
بیمارستان؟ مسموم شدی؟
مهتاب پوفی کرد و گفت:
مامانم دوباره حالش بد شد.
نگاه ترنج رنگ غم گرفت دست گذاشت روی شانه مهتاب و گفت:
الان چطوره؟
مهتاب بغضش را خورد و گفت:
بد. باید زودتر عمل شه. هر لحظه ممکنه...
دوباره صورتش را به سمت میزش برگرداند و حرفش را خورد. ترنج مانده بود چه بگوید. همان موقع استاد وارد کلاس شد و حرفشان نیمه تمام ماند.
بعد از کلاس مهتاب قبل از اینکه ترنج برود از او پرسید:
ترنج من به بابام قول دادم درباره عمل مامانم پرس و جو کنم. می تونی کمک کنی بهم؟
چشمان مهتاب از خستگی باز نمی شد. ترنج دستش را گرفت و گفت:
معلومه که کمک می کنم. در ضمن به خدا اکه کاری داشته باشی و به من نگی ازت ناراحت می شم.
مهتاب لبخند خسته ای زد و گفت:
فردا بعد از کلاس ساعت هشت بریم؟
باشه من سعی می کنم ماشین داداشمو بگیرم. راحت باشیم.
مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:
شرمنده به خدا.
ترنج با لحن دلخوری گفت :
حرف مفت نزن. حالام برو بخوای غش کردی.
بعد از هم جدا شدند. تمام طول راه برگشت ترنج حسابی فکرش مشغول بود. دلش برای مهتاب و مادرش شور می زد. از چشمان مهتاب معلوم بود که این دو روز را درست و حسابی استراحت نکرده. ارشیا که متوجه حال خراب ترنج شده بود دست ترنج را گرفت و گفت:
ترنجم چی شده خانم توی لبی؟
ترنج لبخند کوچکی به ارشیا زد و گفت:
برا دوستم نگرانم. مامانش باید عمل شه.
کدوم دوستت؟
مهتاب.


ارشیا با نگرانی پرسید:
چشه؟
قلبش ناراحته مثل اینکه. می خوان بیارنش اینجا.
بعد سرش را انداخت پائین و گفت:
وضع مالی شونم تعریفی نداره. نمی دونم چه جوی پول جور کردن.
ارشیا دست ترنج را فشرد و گفت:
مهتاب تا خدا و دوست مهربونی مثل تو داره دیگه غصه نداره.
ترنج لبخند پر رنگ تری به ارشیا زد و در دلش برای هزرامین بار خدا را شکر کرد که ارشیا را دارد تا با او درد دلش را بگوید و خودش را راحت کند. همان لحظه برای مهتاب هم دعا کرد که روزی کسی توی زندگی اش پیدا شود که همین جور از کنار هم بودنشان لذت ببرند.
**
کلاس که تمام شد ترنج و مهتاب از دانشگاه خارج شدند قرار بود با هم بروند دم شرکت ماکان و ماشین را ازش بگیرند.با هم از پله های شرکت بالا رفتند. مهتاب با دقت اطراف را نگاه می کرد. برای اولین بار توی زندگی اش داشت حسرت می خورد. حسرت زندگی ترنج را.
با اینکه ترنج هرگز جوری رفتار نکرده بود که تفاوت بین او خودش را نشان بدهد ولی دیدن شرکت برادرش به جان مهتاب غصه انداخته بود. ترنج اصلا به پول نیاز نداشت ولی به واسطه برادرش می توانست دستش توی جیب خودش باشد. ولی او که این همه نیاز به پول داشت باید حسرت موقعیت ترن را می خورد.
ترنج داشت با خانم دیبا صحبت می کرد. مهتاب از همان جا با خانم دیبا احوال پرسی کرد و جلو تر نرفت. ماکان توی اتاقش نشسته بود و منتظر ترنج بود که بیاید. همان موقع صدای در را شنید ترنج سرش را کرد توی اتاق ماکان و گفت:
سلام داداش. سوئیچ و بده بریم.
ماکان از پشت میز بلند شد و رفت سمت چوب لباسی کتش را برداشت و رفت طرف در ترنج با تعجب گفت:
کجا؟
ماکان کتش را پوشید و گفت:
من جایی کار دارم. منو سر راه پیاده کن بعد هر جا خواستین برین.
ترنج سری تکان داد و از اتاق خارج شد ماکان هم دنبالش بیرون رفت و در را بست و به طرف در خروجی چرخید....

مهتاب بی حواس به دیوار تکیه داده بود و با پاهایش طرح های نامفهوی روی زمین رسم می کرد. داشت با خودش سبک سنگین می کرد امروز حرفی به ترنج درباره کار بزند یا نه. هنوز توی خودش بود که صدای ترنج را شنید:
مهتاب.
مهتاب سرش را بالا آورد و از آنچه که می دید چشمهایش نزیک بود از سرش بیرون بپرد. زبانش بند امده بود و حتی نمی توانست سلام کند. ترنج که هنوز متوجه حال مهتاب نشده بود با دست به ماکان اشاره کرد و گفت:
ماکان داداشم و بعد به او اشاره کرد و گفت مهتاب دوستم.
مهتاب به سختی آب دهانش را فرو داد و سر تکان داد و سعی کرد لااقل سلامی بکند. به زور خودش را جمع و جور کرد و سلام کرد:
سلام. ببخشید مزاحم شدم.
بعد زیر چشمی به چهره ماکان نگاه کرد که اخم کوچکی کرده بود و با جدیت به او نگاه می کرد:
خواهش می کنم.
بعد با دست به در اشاره کرد و گفت:
بفرمائید.
مهتاب دیگر به ماکان نگاه نکرد. یعنی جراتش را نداشت. شک نداشت که خودش بود. ولی عجیب بود که ماکان او را به یاد نیاورده بود. توی دلش به شانسش لعنت فرستاد چرا توی این شهر به این بزرگی باید پسری که ان شب برای نجاتش از دست سهیل و آن مردک به او پناه برده بود ماکان برادر ترنج باشد.
ماکان پشت فرمان نشست و ترنج هم در کنارش جا گرفت. مهتاب هم مردد سوار شد.توی نگاهش نگرانی موج می زد. یکی دوبار از آینه به ماکان نیم نگاهی انداخت و با خودش گفت:
یعنی واقعا منو یادش نمی آد. هیچ آشنایی نداد. خدا حالا چه غلطی بکنم.
ناخودآگاه دستش را روی پیشانی اش گذاشت. نمی خواست ماکان یا هر کس دیگری درباره او فکر بدی توی ذهنش راه بدهد.بعد به دست هایش خیره شد و باز یاد ان شب افتاد که ماکان دستهایش را گرفته بود.نگاهش را به بیرون دوخت. هنوز هم عذاب وجدان ان شب را داشت. عذابی که از لمس دستان ماکان نشات می گرفت. هر چقدر خواسته بود خودش را توجیه کند که در ان اتفاق هیچ مقصر نبود باز هم نمی توانست.
بعد تصویر ان دختر خشمگین توی ذهنش امد.
راستی اون دختره کی بود؟
بعد دوباره از آینه نگاهی به ماکان که حالا اخمش پر رنگتر شده بود نگاه کرد. ماکان هیچ حواسش به او نبود. باز هم نگاهش را گرفت و دوخت به خیابان.
فعلا که منو یادش نیامده تا بعدم خدا بزرگه.
اما ماکان از وقتی از اتاق خارج شده بود حسی عجیبی پیدا کرده بود. مدام فکر می کرد این دختر را جایی دیده ولی هر چه فکر می کرد کجا یادش نمی امد. از شدت تفکر اخم هایش توی هم رفته بود و به قدری توی فکر بود که اگر ترنج به او یادآوری نکرده بود آنها را هم همراه خودش می برد.
پیاده شد و جایش را به ترنج داد بعد سرش را خم کرد و رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم هر کاری داشتین به ترنج بگین. من دوست و آشنا زیاد دارم.
مهتاب که هنوز رنگ پریده بود سر تکان داد و با لحن شرم زده ای گفت:
تا همین جاشم شرمنده اتون هستم.
ماکان ناخودآگاه لبخندی زد و این لحن مهتاب را با ان لحنش پشت تلفن و پیام هایش با ترنج مقایسه کرد. و تنها گفت:
خواهش می کنم. این حرفا چیه.
و در حالی که روی سقف ماشین می کوبید گفت:
برین به سلامت.
بعد هم آرام به ترنج گفت:
جون من مواظب این ماشین ما باش.
ترنج اعتراض کرد:
داداش.
ماکان ریز ریز خندید و از آنها دور شد. ترنج از آینه یه مهتاب نگاه کرد و گفت:
بیا جلو بشین.
مهتاب سری تکان داد و جای قبلی ترنج را اشغال کرد و با نگاه مسیری که ماکان رفته بود را دنبال کرد.

ماکان در واقع جایی کار نداشت تنها آمده بود دوست ترنج را ببیند. از وقتی ترنج گفته بود با دوستش به انجا می آیند کنجکاوی عجیبی به جانش افتاده بود تا مهتابی که یک بار فقط صدایش را شنیده بود ببیند. داشت چهره اش را بررسی می کرد.
دختر با نمکی بود. سبزه با لب های قلوه ای و انگار کمی هم اضافه وزن داشت. با این فکر دستی به چانه اش کشید انگار قبلا هم به این چیز ها فکر کرده بود. لعنتی چرا یادش نمی آمد.
بی حوصله برگشت به شرکت. هر چه به مغزش فشار آورد چیزی یادش نیامد. خودش هم می دانست در شناختن چهره ها زیاد هم استاد نیست. یعنی کسی را که یکی دو بار دیده بود نمی توانست خوب به یاد بیاورد. این یکی از بدترین نقاط ضعفش بود. چون گاهی دخترهایی پیدا می شدند که او قبل تر شاید زمان دانشجویی کمی اذیتشان کرده بود و حالا اصلا یادش نمی آمد.
ولی مهتاب دوست ترنج را کجا می توانست دیده باشد. اصلا سن او به ماکان نمی خورد که بخواهد شیطنتی هم کرده باشد. تازه مهتاب اصلا هیچ نشانی از آشنایی نداد. تازه به ان تیپ ساده و دخترانه اش هم نمیخورد اهل این جور کارها باشد. پس چرا توی ذهنش گیر کرده بود نمی توانست بفهمد او را کجا دیده.
کلافه از پله های شرکت بالادوید. هنوز توی اتاقش نرفته که موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسمی که افتاده بود ناخودآگاه خنده اش گرفت.
طیف صورتی.
در اتاق را باز کرد.
این دیگه کیه شماره منو از کجا قاپ زده؟
و بعد از بستن در جواب داد:
جانم بفرمائید؟
کمی مکث شد و بعد از ان صدای شهرزاد توی گوشش پیچید:
جناب اقبال؟
ماکان صدایش را جدی کرد و گفت:
بله. بفرمائید؟
نشناختید؟
ماکان در به یاد آوری چهره ها ضعیف بود در عوض صداها را از پشت تلفن هم خوب تشخیص می داد. ولی با این حال لحن مرددی به خودش گرفت و گفت:
متاسفم خیر.
صدای دختر کمی دلخور بود ولی می خواست نشان ندهد.
واقعا فکر نمی کردم اینقدر زود فراموش بشم.
ماکان لبخند پهن روی لبش را جمع کرد و درحالی که روی صندلی پشت بلند چرخدارش می نشست گفت:
جسارت نباشه بنده خیلی سرم شلوغه برای همین متاسفانه زود افراد و فراموش می کنم.
شهرزاد از این جمله ماکان هیچ خوشش نیامد ولی کوتاه هم نیامد:
شهرزاد هستم. معینی.
ماکان توی دلش ریسه رفته بود.داشت روی صندلی اش به طرفین تاب می خورد از این که شهرزاد را سر کار گذاشته بود لذات می برد. چند لحظه صبر کرد که مثلا دارد فکر میکرد. بعد گفت:
شهرزاد...معینی.چقدر این اسم برام آشناس. خدایا یادم نمی آد. دارم خیلی شرمنده میشم.
شهرزاد کمی ناز به صدایش اضافه کرد و گفت:
برای فروشگاه صنایع چوب بهتون سفارش کار داده بودیم. همین هفته پیش بود.
ماکان با صدایی مثلا هیجان زده گفت:
خانم شهرزاد شمائین واقعا منو ببخشید. عذر می خوام.
شهرزاد که مطمئن شده بود ماکان او را شناخته است دوباره اعتماد به نفسش را پیدا کرد و گفت:
خواهش می کنم. واقعیتش اینکه بابا می خواستن شما رو ببینن.
برای چی همچین افتخاری نسیب من میشه؟
برای یک قرارداد کاری هست.
خیلی خوشحال میشم. هر وقت تشریف بیارن من خوشحال میشم.
شهرزاد باهمان لحن پر ناز جواب داد:
جناب اقبال بابا معمولا خودشون برای این امور پیش قدم نمی شن ولی با تعریف هایی که همون دوست بابام از شما کردن مشتاق شدن شما رو ببین البته بیرون از شرکت.
ابروهای ماکان مثل فنر بالا پرید با خودش گفت:
دوست بابات از من تعریف کرده؟ها؟ آخی نازی دلت برای من تنگ شده رفتی دست به دامن باباجونت شدی.
بعد از این فکر گفت:
باعث افتخاره.
شهرزاد هیجان زده نگذاشت ماکان بقیه حرفش را ادامه بدهد:
خوب پس امشب دعوت بابام شام رستوان هستید.
ماکان چشم هایش از تعجب گرد شد:
بابا این دیگه کیه.
ولی برای اینکه شهرزاد را اذیت کند لحن ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
چقدر بد شد. متاسفم من امشب با دوستان قرار دارم.
لحن شهرزاد کش امد:
واقعا؟
بله. واقعا شرمنده شدم.
یعنی هیچ کارش نمی شه کرد.
صدای شهرزاد مثل بچه هایی شده بود که مامان و باباش زیر قولشان زده اند و نبردندنش شهربازی. یک لحظه از خباثت خودش ناراحت شد و گفت:
باید با دوستام صحبت کنم اگر بتونم متقاعدشون کنم بهتون اطلاع می دم.
صدای شهرزاد دوباره ذوق زده شد. ماکان خنده اش گرفته بود. واقعا شهرزاد مثل بچه ها بود.
پس کی به من خبر میدین؟
تا یکی دو ساعت دیگه اطلاع می دم.
بعد دوباره رگ خباثتش بالا زد و گفت:
این شماره خودتونه با همین تماس بگیرم؟
صدای شهرزاد این بار پر حرص بود.
بله کارتمو که بهتون داده بودم.
آه...بله ...بله...من باز فراموش کردم. پس من بهتون خبر می دم.
امیدوارم بابا رو ناامید نکنین!
ماکان با خودش گفت:
بابا رو یا تو ملوس خانم.
بعد با همان لحن رسمی جواب داد:
سعی خودمو می کنم. به پدر سلام برسونین.
ممنون. خداحافظ.
به امید دیدار.
بعد از قطع شدن هنوز خنده ماکان روی لب هایش بود. دست هایش را توی هم قفل کرد و خودش را کش داد.
خدایا ببین من بچه خوبیم اینا میان منو منحرف می کنن. بعدم زشته دعوت باباشو رد کنم.
بعد دستی به پیشانی اش زد و گفت:
حالا چطوری بچه ها را رو راضی کنم امشب نمی رم.
و از این حرف خودش خنده اش گرفت:
جو گیر شدی خودتم باورت شده ها.
سری تکان داد و به کارش مشغول شد. چه شامی میشد آن شب.

مهتاب بی حال به سرش را به شیشه کنارش تکیه داده بود و آرام آرام اشک می ریخت. گریه اس همیشه بی صدا و آرام بود. نه هق هقی و نه ناله ای. اشک ها خودشان سر می خوردند روی صورتش. همیشه همین جور بود.
ترنج داشت لبش را گاز می گرفت. او هم از گریه مهتاب بغض کرده بود. هیچ وقت نمی توانست کسی را دلداری بدهد. اصلا بلد نبود هم دردی کند. از غصه دیگران دلش آشوب می شد ولی حتی نمی توانست یک جمله درست و حسابی سر هم کند.
جلوی شرکت ماکان پارک کرد و به طرف مهتاب برگشت. صدای خودش هم می لرزید:
مهتاب خواهش می کنم بس کن. اینجوری که چیزی درست نمی شه.
مهتاب با دستمال اشکش را گرفت و گفت:
نمی دونم چرا اینجوری میشه. حالا که همه چیز ما آماده اس باید این مشکل پیش بیاد.
ترنج رویش را به طرف بیرون چرخاند و در حالی که نفسش را بیرون می داد گفت:
حتما حکمتی تو کاره مهتاب.
مهتاب باقی مانده اشکش را هم گرفت و گفت:
همیشه تو کار خدا می مونم که چرا همیشه مشکلات اینجوری برای امثال من پررنگ تره.


دیگر برایش مهم نبود که ترنج درباره او و خانواده اش چه فکری می کنند. اصلا مگر ثروتمند نبودن جرم و خفت بود. آنها آبرو مند بودند. پدرش سالها توی اداره ثبت شهرشان یک کارمند جز بود و هیچ وقت هم از ان بالاتر نرفت.حالا هم که بازنشسته شده بود اوضاع بدتر شده بود. تا قبل از بیماری مادرش زندگی خیلی هم خوب بود. مگر انها چه چیزی جز همین شادی های کوچکشان می خواستنند.
اول بیماری مادر و بعد هم مشکل سهیل به زندگی خوبشان گند زد. ترنج قبل از اینکه مهتاب ادامه بدهد گفت:
همه چیزایی هست که ما آدما نمی فهمیم اگه می فهمیدم که ما هم می شدیم خدا.
مهتاب آهی کشید ودر حالی که سر تکان می داد ادامه داد:
می دونی من نمی فهمم. من این و نمی فهمم که چرا خدا این کارو با ما می کنه ولی ترنج می دونی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم تو کارش شک کنم. همیشه دلم و به این خوش می کنم که حتما دلیل قانع کننده ای هست که من نمی فهممش من هیچ وقت به خوبی اون شک نکردم.
ترنج به تفکر زیبای مهتاب لبخند زد. چقدر خوب بود که مهتاب هنوز به خدا امید و ایمان داشت. دست دراز کرد وبازویش را گرفت:
بسپرش به خدا. خودش به بهترین شکل درستش می کنه.
انگار همین جمله برای مهتاب کافی بود. آره حتما حکمتی توی این کار بود که باید سه هفته صبر می کردند تا پزشک مورد نظرشان از سفر برگردد. توی انی سه هفته حتما اتفاقات مهمی قرار بود بیافتد. ترنج نگاهی به مهتاب که حالا آرام تر شده بود انداخت و گفت:
ظهر بیا بریم خونه ما از اونجا با هم می ریم دانشگاه.
مهتاب سریع برگشت طرف ترنج
وای نه به خدا من دیگه روم نمی شه به اندازه کافی خجالت کشیدم.
ترنج اخم هایش را توی هم کرد و گفت:
به خدا اگه نیای دیگه دوستی بی دوستی.
ترنج اصرار نکن. من معذب میشم.
غلط می کنی معذب میشی. بعدم نهار و می برمی اتاق من می خوریم تا تو هم راحت باشی. چی می گی دیگه بهنونه نیار لطفا.
مهتاب نگاهی به دست هایش کرد و گفت:
مامانت اینا می گن چه بچه پروئیه این نه؟
ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت:
ای خدا. مهتاب خفته ات می کنم.
خشن!
با این حرف مهتاب هر دو خندیدند و ترنج خوشحال بود که مهتاب از ان حال و هوا در آمده برای همین در را باز کرد و گفت:
من برم سوئیچ و بدم به ماکان بریم خونه.
بعد پیاده شد و پشت سرس مهتاب هم پیاده شد. نمی دانست فرصت مناسبی هست یا نه که درخواستش را مطرح کند. ولی با هم فکر کرد خیلی پروئی است اگر بخواهد حرفی بزند. پشت سر ترنج سلانه سلانه از پله بالا رفت و همانجا ایستاد. ترنج که به طرف اتاق ماکان رفت مهتاب هم فکر کرد چرخی توی اتاق های بزند.
جای بزرگی نبود. از پله که بالا می امدی سالن کوچکی بود که میز منشی در ان قرار داشت.و درست در انتهای ان اتاق ماکان قرار داشت سمت چپ راهروی پهنی بود که در هر سمت دو در دیده میشد. سمت چپ آشپزخانه کوچکی بود که درش با اتاق ترنج رو به روی هم قرار داشتند. بعد از ان دو اتاق بزرگی بود که با پارتیشن به قسمتهای کوچک تری تقسیم شده بودند و در انتهای راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت.
صدای ترنج باعث دست از سرک کشیده بردارد و به سمت صدا برگردند. ترنج تنها نبود پشت سرش برادرش هم ایستاده بود. مهتاب باز هم بادیدن ماکان جا خورد و دسته کیفش را کمی فشرد و بعد از قورت دان آب دهانش سلام کرد:
سلام آقای اقبال.
ماکان داشت با دقت به چهره مهتاب نگاه می کرد. چشمان مهتاب هنوز قرمز بود و ماکان داشت با خودش می گفت چقدر این دختر با این چشمان وحشت زده و سرخ شده معصوم و کودکانه به نظر می رسد. ترنج با که با ضربه آرنج او را به خودش اورد.
داداش مهتاب سلام کرد.
ماکان گیج به ترنج نگاه کرد و گفت:
بله...متوجه شدم. حالتون خوبه؟
مهتاب که هنوز از تصور اینکه ماکان او را بشناسد چشمانش گرد و پر هراس بود به سختی جواب داد:
ممنون.
ترنج هر دو را به نوعی نجات داد:
ماکان بریم دیگه ما دو کلاس داریم. الان نزدیک یکه ها.
ماکان چرخید و مهتاب با خودش فکر کرد چرا مهتاب گفت بریم. مگر ماکان هم قرار بود بیاید. لپ هایش را باد کرد و دنیال انها به طرف در خروجی به راه افتاد.

مهتاب همانجور داشت با خودش کلنجار می رفت تا حرفش را به ترنج بزند. خیلی احمقانه بود ولی توی تمام این مدت هیچ وقت از ترنج خواهش نکرده بود گرچه او همیشه در کنارش بود. چقدر بابت گرفتم خوابگاه کمکش کرده بود.
ترنج کنار پله ها منتظر مهتاب ایستاده بود با رسیدن او دستش را کشید و گفت:
بیا دیگه.
مهتاب حرفش را مزه مزه کرد و بعد در حالی که داشتند به ماشین نزدیک می شدند به شانه ترنج زد و گفت:
ترنج!
هوم؟
می گم دادشت می تونه به منم یه کاری بده؟
بعد از گفتن این حرف سرش را پائین انداخت و منتظر ترنج شد. پیام حرفش واضح بود. با ان لحن خجالت زده ای که مهتاب گفته بود کاملا معلوم بود که دنبال کار می گردد برای پولش. ترنج دستش مهتاب را که هنوز توی دستش بود مجکم فشردو گفت:
من باهاش صحبت می کنم. از خداشم باشه.
مهتاب سری تکان داد و ترجیح داد فعلا چیزی نگوید. ظرفیت شرمنده شدنش برای آن رور پر بود.
ماکان دزد گیر را زد و خودش پشت فرمان نشست. ترنج هم برای اینکه مهتاب خیلی احساس تنهایی و خجالت نکند کنارش نشست. بعد هم شمازه خانه را گرفت و به مادرش خبر داد که مهتاب هم به خانه شان می رود. مهتاب داشت زیر لب باز هم همان تعارفات را می کرد که ترنج محکم به بازویش کوبید و تهدیدش کرد و مهتاب هم بالاخره با یک خنده ارام ساکت شد.
ماکان داشت از توی آینه آنها را نگاه می کرد که تلفنش زنگ زد. باز هم طیف صورتی بود. ماکان لبخندی زد و با خودش گفت:
چه هوله دختره بی جنبه.
دکمه سبز را زد و گفت:
جانم؟
سلام جناب اقبال هر چی صبر کردم تماس نگرفتین خودم زنگ زدم. بالاخره چی شد.
ماکان آرنج چپش را به پنجره تکیه داده و با همان دست فرمان را کنترل کرد و گفت:
باور کنین داشتم بچه ها رو راضی می کردم. کلی از دستم دلخور شدن.
بعد نیم نگاهی از آینه به عقب انداخت. مهتاب داشت بیرون راتماشا می کرد ولی ترنج دست به سینه خیره او شده بود. صدای شهرزاد باعث شد نگاهش را از توی آینه بگیرد:
خوب پس منتظرتون باشیم؟
یک لحظه خواست بگوید نه و بعد توی دلش کلی به او بخندد ولی باز هم چیزی توی وجودش باعث شد که جواب دلخواه شهرزاد را بدهد:
البته باعث افتخاره. خوشحال میشم پدر رو زیارت کنم.
ابروهای ترنج بالا رفته بود. حاضر بود قسم بخورد که طرف پشت خط دختر است این را از لفظ قلم حرف زدن ماکان فهمیده بود.
صدای ذوق زده شهرزاد باعث شد ماکان ناخوداگاه لبخند بزند:
خیلی ممنون. پس من هشت میام دنبالتون.
چشمهای ماکان گرد شد:
نه خیلی ممنون مزاحم نمی شم. خودم می ام.
نه اصلا حرفشم من و بابا هشت میام دنبالتون. فقط شما آدرس و لطف کنید.
ماکان از این کنه شدن شهرزاد هیچ خوشش نیامد. در ضمن اصلا دلش نمی خواست آدرس خانه اش را به دختری بدهد که فقط یک بار دیده برای همین با جدیت گفت:
من قبلش بیرون هستم. شما آدرس و لطف کنید من خودم می آم.
شهرزاد دلخور قبول کرد و گفت:
آدرس و براتون سند می کنم.
پس تا شب.
تا شب.
تماس که قطع شد ناخودآگاه گفت:
سیریش.
بعد فهمید که چه گفته. دزدکی از آینه نگاه کرد. ترنج طلب کار نگاهش میکرد و مهتاب همچنان که بیرون را دید می زد خنده ای روی لبش بود. فکر کرد:
وقتی می خنده ملوس میشه.
و ناخوداگاه روی لب های مهتاب زوم کرد. قابل توجه ترین نقطه صورتش. وقتی ترنج سینه اش را صاف کرد. ماکان نگاهش ا از چهره مهتاب گرفت و برای اینکه حرفی زده باشد و گند کاری قبلی را جمع کرده باشد گفت:
مهتاب خانم کاراهای پذیرش مامانتون و انجام دادین؟
مهتاب از آینه نگاهی به ماکان انداخت که حواسش را کامل به جلو داده بود و گفت:
فعلا نه دکتری که ما می خواستیم رفته مسافرت.
ماکان نیم نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
خوب اون بیمارستانی که شما رفتین دولتیه.
بعد رو به ترنج گفت:
چرا نرفتین بیمارستان خصوصی امکاناتش بهتره من آشنا هم اونجا دارم و می تونستم کاراتون و راه بندازم.
مهتاب دو سه درجه تغییر رنگ داد. با تمام وجود احساس حقارت می کرد. باید چه جواب می داد که پول همین عمل در بیمارستان دولتی هم به زور جور کرده اند. سرش را تا انجا که می توانست پائین گرفته بود و لبش را می گزید.ماکان در چشمش پسر ثروتمند بی فکری امد که درکی از موقعیت و شرایط اطرافش ندارد.
ترنج با چشمهایی گرد شده از آینه به ماکان زل زده بود ولی ماکان بدون توجه به انها داشت حرفهایش ادامه می داد:
توی این بیمارستان های دولتی خدا می ونه چه به سر مریضا میارن. به نظرم حالا که این دکتره نبوده برین اونجا. می خواین به دوستم زنگ بزنم؟
بعد نگاهی به آینه انداخت. سر مهتاب از این پائین تر نمی رفت. ماکان با خودش فکر کرد:
چقدر خجالتیه. ولی بش نمی خورد.

بعد تازه نگاهش به چشمان ترنج افتاد که از فرط عصبانیت قرمز شده بود. ترنج از توی آینه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و با چشم به مهتاب اشاره کرد.ماکان نمی فهمید چه اتفاقی افتاده و یا او چه حرف نا مربوطی زده که ترنج اینجوری نگاهش می کند. فقط فهمید که بهتر است دیگر حرفی نزند.
باز هم به مهتاب نگاه انداخت. سکوت بدی توی ماشین پیچیده بود. برای یک لحظه که مهتاب سرش را بالا آورد. ماکان توانست صورت خیسش را ببیند. ماکان داشت از تعجب می مرد. اصلا به ذهنش هم خطور نمیکرد که مهتاب برای چه دارد گریه می کند. یک لحظه فکر کرد شاید این حرفها باعث شده دوباره یاد بیماری مادرش بیافتد.
ترنج به آرامی دست مهتاب را فشار داد. و آرام زمزمه کرد:
مهتاب! تو رو خدا ببخشید. ماکان هیچی نمی دونه.
مهتاب همانجور آرام اشک می ریخت بدون اینکه صدایی از او در بیاید. ترنج دلش می خواست کله ماکان را بکند با این حرف زدنش. ماکان ماشین را جلوی خانه نگه داشت. مهتاب به ترنج گفت:
از خانواده ات تشکر کن. من مزاحم نمی شم.
و قبل از اینکه ترنج بتواند حرفی بزند از ماشین پیاده شد و به طرف خیابان رفت. ترنج یک لحظه شوکه شد و و تا پیاده شود. مهتاب از او دور شده بود. با سرعت خودش را به او رساند. ماکان کنار ماشین خشک شده بود.
چش شد؟
ترنج بازوی مهتاب را کشید و او را نگه داشت.
مهتاب کجا می ری؟
مهتاب اشکش را گرفت و گفت:
واقعا نمی تونم بیام خونه اتون.
من به مامانم زنگ زدم.
مهتاب به طرف ترنج برگشت:
به خدا نمی خوام نمک نشناسی کنم ولی الان نمی تونم. باشه؟ تو رو خدا اصرا نکن.
ترنج لبش را گاز گرفت و دست او را رها کرد.مهتاب لبخند تلخی زد و گفت:
سر کلاس می بینمت.
ترنج سری تکان داد و مهتاب با گام های بلند از او دور شد. ترنج دور شدنش را نگاه کرد و به طرف خانه برگشت ماکان آرنجش را روی سقف ماشین تکیه داده بود و از دور داشت انها را نگاه می کرد. ترنج سر پائین انداخته بود و به طرف او می امد.
ماکان در حالی که با چشم مهتاب را که حالا به خیابان اصلی رسیده بود نگاه می کرد گفت:
این دوستت تعادل روحی نداره؟ یهو چش شد؟
ترنج با شنیدن این حرف عصبانی سرش را بالا آورد و گفت:
دوست من خیلی هم تعادل داره ولی تو بهتره از این به بعد از قبل از گفتن هر حرفی یک کم فکر کنی.
و عصبانی با طرف در خانه رفت. ماکان که توقع این برخورد را از ترنج نداشت با سرعت خودش را به او رساند و بازوی او را گرفت و عصبی گفت:
ترنج این چه طرز حرف زدنه؟
ترنج سعی کرد بازویش را از دست ماکان خارج کند و در همان حال گفت:
من باید از تو بپرسم. مطمن باش اگه توانایی شو داشتن مامانشو می بردن بیمارستان خصوصی.
بعد دستی به پیشانی اش زد و گفت:
آخه ماکان تو چه فکری کردی که همچین حرفی زدی. یعنی یک درصد هم فکر نکردی بخاطر مسائل مالی مامانشو نمی برن اونجا؟
دست ماکان ناخوداگاه شل شد. حرفهایی را که زده بود دوباره مرور کرد. ترنج بی توجه به او وارد خانه شد و ماکان با حالتی پشیمان برگشت وبه مسری که مهتاب رفته بود نگاه کرد. چهره اشک آلود مهتاب توی ذهنش امد. دستی به صورتش کشید و در حالی که وارد خانه میشد زیر لب نالید:
لعنتی! گند زدی پسر.!

ماکان همین جور که بخ خودش بد و بی راه می گفت از پله بالا رفت. در اتاق ترنج باز بود ماکان کمی این پا و آن پا کرد و بعد لبش را جوید و رفت سمت اتاق ترنج آرام به در زد و منتظر شد.
ترنج سرش را بالا اورد و با دیدن ماکان دوباره مشغول کارش شد و با لحن سری گفت:
چکار داری؟
این لحن برای ماکان غریبه نبود. مدتها قبل زمانی که ترنج با او و خانواده اش غریبه بود این لحن حرف زدنش بود ولی بعد از شکسته شدن تمام ان سد ها و حصارها ماکان دلش نمی خواست دوباره ترنج به همان حالت برگردد. از لحن ترنج کمی دلش گرفت به چهارچوب در تکیه داد و گفت:
تزنج اون حرفها از عمد نبود. باور کن.
ترنج وسایلش را از زیر تخت بیرون کشید و بدون اینگه به او نگاه کند گفت:
می دونم اگه از عمد بود که دیگه تا آخر عمرم باهات حرف نمی زدم.
ماکان با تعجب به چهره مصمم ترنج تگاه کرد. خواهرش کی اینق همه بزرگ شده بودو او نفهمیده بود. او اصلا چه چیزهای از ترنج می دانست که این را بداند. دست به سینه ایستاد و سعی کرد شرمندگی را توی لحنش نشان دهد:
می خوای تماس بگیرم عذر خواهی کنم؟
ترنج از جا پرید:
تو رو خدا دیگه این گند و هم نزن که بدتر میشه.
اخم های ماکان توی هم رفت. هر چه بود او برادر بزرگتر ش بود:
ترنج با من درست صحبت کن.
ترنج ایستاد و یک دستش را به کمر زد و دست دیگرش را روی پیشانی اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بعد دست هایش را دو طرف بدنش رها کرد و به طرف ماکان رفت. ماکن هنوز همانجا بدون حرکت ایستاده بود. ترنج درست مقابلش توقف کرد و گفت:
معذرت می خوام داداش. تو داداش بزرگمی تاج سرمی درست ولی مهتاب خیلی برام عزیزه.
ماکان به چشمهای دو رنگ ترنج که با لایه ای از اشک پوشیده شده بودند نگاه کرد و با خودش گفت:
باورم نمی شه اینترنج همون بچه زبون نفهم لج در ار باشه چه راحت ازمن عذر خواهی کرد.
ناخوداگاه دستههایش شل شد و روی شانه های ترنج قرار گرفت. دلش می خواست گاری کند تا ترنج را از ان حال و هوا خارج کند:
بگو چکار کنم راضی میشی. هر کار بگی می کنم.




:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 3317
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: